همیشه سعی کنیم تو زندگیمون زیبایی های دیگران رو ببینیم نه فقط عیب هاشون رو کسی که عیب های دیگران رو فقط میبینه به احتمال زیاددرونش سرشار از عیب و ایراده و این رو به یاد داشته باشیم که زیبایی فقط به داشتن چهره زیبا نیست گاهی افرادی هستند که چهره زیبایی ندارند اما انقدر قلب پاک و زیبایی دارند و حرف های زیبایی می زنند که دیگر شخص به زیبایی ظاهری آن تو جهی نمیکند پس سعی کنیم همیشه از درون زیبا باشیم نه از ظاهر
🐧وقتی ی پنگوئن عاشق ی پنگوئن دیگه میشه ، کل ساحل رو میگرده و قشنگترین سنگ رو انتخاب میکنه ، اون رو واسه جفت ماده میبره ، اگر ماده از سنگ خوشش اومد و قبول کرد جفت هم میشن؛
🐧ولی اگر قبول نکرد پنگوئن نر احساس میکنه سنگی که پـٓیــدا کرده اصلا قشنگ نبوده و اونوقت اونو میبره زیر آب لای مرجانها میندازه تا دیگه هیچ پنگوئنی اشتباه اونو تکرار نکنه و نا امید نشه .
❤️اما ما!
هی اشتباهات خودمون رو تکرار ، تکرار ، تکرار و به دیگران هم توصیه میکنیم .
بعضی وقتها پنگوئنی باشیم
❤️فرق عشق با ازدواج❤️
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد
داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی… شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی ؟
با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به
امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین…! شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش
که باز هم نمی توانی به عقب برگردی… شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین
درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین…! و این است فرق عشق و ازدواج …
خداوند
به فرشتگان عقل داد بدون شهوت…
حیوانات را شهوت داد بدون عقل…
انسان را شهوت داد با عقل!
هر انسانی که عقلش به شهوتش غلبه کند از فرشتگان برتر
و هر انسانی که شهوتش به عقلش غلبه کند از حیوان پست تر است….
مراقب باشیم….
🌻🍃🌻🍃🌻🍃
پروفسور حسابی:
22 سال درس دادم؛
1- هیچگاه لیست حضور و غیاب نداشتم.
(چون کلاس باید اینقدر جذاب باشد که بدون حضور و غیاب شاگردت به کلاس بیاید)
2- هیچگاه سعی نکردم کلاسم را غمگین و افسرده نگه دارم!
(چون کلاس، خانه دوم دانش آموز هست)
3-هر دانش آموزی دیر آمد، سر کلاس راهش دادم!
(چون میدانستم اگر 10 دقیقه هم به کلاس بیاید؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به کارش)
4- هیچگاه بیشتر از دو بار حرفم را تکرار نکردم.
(چون اینقدر جذاب درس میدادم که هیچکس نگفت بار سوم تکرار کن)
5- هیچگاه 90 دقیقه درس ندادم!
(چون میدانستم کشش دانش آموز متوسط و کم هوش و باهوش با هم فرق دارد)
6- هیچگاه تکلیف پولی برای کسی مشخص نکردم!
(چون میدانستم ممکن است بچه ای مستضعف باشد یا یتیم..)
7- هیچگاه دانش آموزی درب دفتر نفرستادم.
(چون میدانستم درب دفتر ایستادن یعنی شکستن غرور)
8- هیچگاه تنبیه تکی نکردم و گروهی تنبیه کردم!
(چون میدانستم تنبیه گروهی جنبه سرگرمی هست ولی تنبیه تکی غرور را میشکند)
9- همیشه هر دانش آموزی را آوردم پای تخته، بلد بود.
(چون میدانستم که کجا گیر میکند نمیپرسیدم!)
یاد و نامش گرامی باد❤️
یک نکته زمان نزدیک انتخابات خیلی توجه من رو به خودش جلب میکنه و اونم اینه که تا قبل ازانتخابات جوان های ما میشن افتخار ملت جوان های ما باید به مشکل بیکاریشون رسیدگی شه جوان های ما مشکل مسکن و ازدواج و … همه این ها تا قبل از انتخابات برای کاندیدهای رئیس جمهوری خیلی مهم میشه کلا جوان ها براشون مهم میشن اما زمانی که انتخاب شدن دیگه جوان بی جوان کار برای جوان پرپر مسکن برای جوان پرپر خیلی برام جالبه قشنگ صحبتشون رو با مشکل مردم یکی میکنند وعده میدهند و بعد که منتخب شدند هیچ کاری برای جوانان انجام نمیدهند به امید روزی که جوان های ماهمیشه مهم باشند نه قبل از انتخابات و برای جمع کردن رای برا خودشان
مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی بدین سوی و آن سوی انداخت و دید زنی آفریقایی (سیاهپوست)، در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را در آورد و خطاب به گارسون فریاد زد، “برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!”
گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز زن آفریقایی. زن سیاهپوست به جای آن که مکدّر شود و چین بر جبین آشکار نماید، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده با لبخندی گفت، “تشکّر میکنم.”
مرد ثروتمند خشمگین شد. دیگربار نزد گارسون رفت و کیف پولش را در آورد و به صدای بلند گفت، “این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجّانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن آفریقایی که در آن گوشه نشسته است.” دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن آفریقایی را مستثنی نمود. وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن آفریقایی لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت، “سپاسگزارم.”
مرد از شدّت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید، “این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آن که عصبّانی شود از من تشکّر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.”
گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت، “خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.”
شاید کارهایی که به ظاهر بر علیه و ضرر ما انجام می شود، نادانسته به نفع ما باشد.
” فقر “
آتشی است که خوبیها رامیسوزاند
و
” ثروت “
پرده ایست که بدیها را میپوشاند ..
و چه بی انصافند
آنانکه
یکی را میپوشانند
به احترام داشته هایش
و دیگری رامیسوزانند
به جرم نداشته هایش ..
مرد جوانى که مربى شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود ، به خدا اعتقادى نداشت . او چیز هایى را که درباره خداوند و مذهب مى شنید مسخره مى کرد . شبى مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت . چراغ خاموش بود ولى ماه روشن و همین براى شنا کافى بود . مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود . ناگهان سایه بدنش را همچون صلیبى روى دیوار مشاهده کرد . احساس عجیبى تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد . آب استخر براى تعمیر خالى شده بود !
💕تولدچیست؟
این سوالی بود ک یونسکو برای همه ملتها مطرح کرد
و جوابهای بسیاری به آنجا رسید
بهترین پاسخ از هند ارسال شد
که گفت: تولد تنها روزی است
که مادر با گریه های نوزادش لبخند میزند
« مردی می خواست کاملا خدا را بشناسد . ابتدا به سراغ افراد و کتابهای مذهبی رفت ، اما هر چه جلوتر رفت گیج تر شد . افراد و کتاب های نوع دیگر را نیز امتحان کرد اما به جایی نرسید .
خسته و نا امید راه دریا را در پیش گرفت . کنار ساحل کودکی را دید که مشغول پر کردن سطل آب کوچکی از آب دریا بود . سطل پر و سر ریز می شد اما کودک همچنان آب می ریخت .
مرد پرسید : (چه می کنی؟) کودک جواب داد : (به دوستم قول دادم همه آب دریا را در این سطل بریزم و برایش ببرم)
تصمیم گرفت پسر را نصیحت کند و اشتباهش را به او بگوید ، اما ناگهان به اشتباه خود هم پی برد که می خواست با ذهن کوچکش خدا را بشناسد و کل جهان را در آن جا دهد ! فهمید که با دلش باید به سراغ خدا برود .
به کودک گفت : (من و تو یک اشتباه را مرتکب شده ایم)
مولوی می گوید : هر چه اندیشی پذیرای فناست آنچه در اندیشه ناید آن خداست »
❤️
در دامنه کوهی بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت. چشمه ای پر آب از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید.
این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.🍃
پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. 🌸
اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم.🍃🌻
بعد از مدتی قنات آماده شد و آب را به سمت کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.🍃🌸🌻
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر قنات را به طرف ده ما برگردانید.»🍃
کدخدا گفت:
«اولاً؛ آب از پایین به بالا نمیره، بعد هم گفتی کوه به کوه نمی رسه. تو درست گفتی کوه به کوه نمی رسه، اما آدم به آدم می رسه.»🌻
الا اى باده نوشان بعثت آمد
ز ملان مى کشى و عشرت آمد
بود میخانهدار عشق و سرمد
بود ساقى سر مستان محمد
رحیق عشق سرشار از شراب است
جهان مست از می ختمى مآب است
خراب از نعرهاش بتخانهها شد
که باز امشب همه میخانهها شد
الا اى عاشقان شاه حجازی
ز بتها مىکند او پاکبازی
ز دو عالم چهل شب او جدا شد
کنشت و دیر او یکسر حرا شد
چهل شب با خدا دمساز او بود
وجودش غرق در دریاى هو بود
تهى از غیر و پر از دوست گردید
به چشم خویشتن معبود خود دید
محمد با هوالهو روبرو شد
که گرم عشق و راز و گفتگو شد
به یک برق تجلی گشت بیهوش
که افتاد او خدا بردش در آغوش
هدایایی برش از داور آمد
به فرق او در امشب افسر آمد
به حق یکسر سر تعظیم بگرفت
که هر چه بود او تعلیم بگرفت
پر از علم لدنی سینهاش شد
منور تا ابد آیینهاش شد
به مستى جانب میخانه رو کرد
گل گلخانهاش مستانه بو کرد
میان میکده فرخنده یارش
چهل شب بود چون چشم انتظارش
خدیجه لعل لب یکباره وا کرد
سلامى گرم او بر مصطفى کرد
بگفتا یا محمد البشارت
به تو از بهر تبلیغ رسالت
چهل شب قسمتم گر شد جدایی
ولى بینم جمال کبریایی
چهل شب بى تو بر من شد چهل سال
ولیکن روى بر من کرد اقبال
چهل شب من کشیدم بى تو بس رنج
ولى در خویش کردم جستجو گنج
چهل شب گر مرا از تو جدا کرد
ولى بر ما خدا کوثر عطا کرد
سراپا مصطفى در تاب و تب شد
که روز روشن او همچو شب شد
که جبریل امین با امر سرمد
رسید و گفت قم ، قم یا محمد
زمان عشق بر ذوالمن رسیده است
که نابودی اهریمن رسیده است
اعمال شب مبعث👇👇👇در کتاب اقبال آمده است از امام جواد علیه السلام:
بعد از نماز عشا در هر ساعتی از شب دوازده رکعت نماز (شش نماز دو رکعتی) در آن دوازده سوره از سوره های کوچک (از سوره محمد تا آخر) بخوان،بعد از پایان نماز سوره های حمد ،فلق،ناس،اخلاص،کافرون،قدروآیه الکرسی"را هرکدام هفت مرتبه بخوان.
سپس این دعا را بخوان:"الحمدلله الذی لم یتخذ صاحبه ولا ولدا ولم یکن له شریک فی الملک ولم یکن له ولی من الذل وکبره تکبیرا
اللهم انی اسالک بمقاعد عزک علی ارکان عرشک ومنتهی الرحمه من کتابک وباسمک الاعظم الاعظم الاعظم وذکرک الاعلی الاعلی الاعلی وبکلماتک التامات ان تصلی علی محمد وآله وان تفعل بی ما انت اهله.🕊🕊🕊🕊
سپس هر حاجتی که داری بخواه.
کتاب المراقبات آمیرزا جواد آقا ملکی تبریزی قدس الله نفسه الزکیه ص176
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مهم ترین عمل در شب وروز بیست وهفتم ماه رجب👇👇
مهم ترین عمل،درک وشناخت حق این شب وروز است که خداوند نعمت وجود پیامبر خدا صلی الله علیه وآله وسلم ونعمت بعثت ایشان رابه ما ارزانی داشته است؛زیرا که رسول خدا شریف ترین مخلوقات خداوند است وهیچ چیز در شرافت به مقام آن حضرت نمی رسد.
پیامبر خدا صلی الله علیه واله وسلم سرور وسید تمامی آفریدگان واشرف ونزدیکترین ومحبوبترین آنان در نزد خداوند است.او نور نخستین وعقل اول واسم اعظم خداوند است که هیچ کس،چه پیامبران مرسل وچه فرشتگان مقرب ،این صفات را ندارند.
او رحمه للعالمین است.بنابر این می بایست به اندازه شرف مقام وجود ایشان وبه اندازه خیرات وبرکات مبعث شریف او این شب وروز را گرامی بداریم وحق شکرش را به جا آوریم.🙏
به نقل از کتاب المراقبات عارف کامل
میرزا جواد آقا ملکی تبریزی رحمه الله
از خدا پرسیدم خدایا چگونه است وقتی من خوشحالم همه باهم میخندند و خوشحال هستن و در خوشحالی من شریک هستند اما زمانی که من گریه میکنم هیچ کسی با من گریه نمی کند …🤔
جواب داد:شادی و خوشحالی را برای جمع شدن دوستانت دور هم آفریدم و اما ناراحتی و غم را برای پیداکردن و انتخاب بهترین دوست به وجود آوردم چون کسی که دوست واقعی تو باشد موقع ناراحتی ها تو رها نمیکند و از ناراحتی تو ناراحت میشود و با شادی تو شادمیشود.
این عکس نوشته که در باره مطلب گاندی هست منو بد جور تو فکر فرو برده عجب تفکر عمیقی داشته واقعا هم همینجوریه با هر سالی که از زندگیمون میگذره به عمرمون اضافه میشه یا کم میشه ؟!به نظر من این که یک سال به عمرمون اضافه میشه رو درست میگه ولی در مورد یک سال از عمرمون کم میشه شاید میخواسته بگه تو این مدت زمانی که داریم چه کارهایی کردیم چه پیشرفت هایی تو مراحل زندگیمون داشتیم در طی این یک سال گذر زمان چه تغیراتی در خودمون و دیگران ایجاد کردیم و… بالاخره گاندی با این نوشته خودش به من فهماند سعی کنیم همیشه در طی مراحل زندگی در خودمان تغیرات خوب و سازنده ایجاد کنیم و همیشه یک مدل نباشیم چون زمان چیزی نیست که پای ما صبر کند و ما باید نهایت استفاده از اون رو ببریم البته با شیوه درست .
سلام خواهرای گلم یک مطلب جالبی به ذهنم رسید گفتم برای شماهم بگویم ✋😍
دید زمانی که کودک هستیم با بستن بند کفشامون مشکل داریم مخصوصا پسرا وقتی ی کفش بندی براشون میخری خیلی سختشونه کلی باهاش کشتی میگیرن تا یاد بگیرن چه جوری بند کفشو ببندن به هر حال اخرش ی جوری بند کفشو میبندن یا کوتاه تر یا بلندتر ولی نکته جالب اون زمانیه که ی پسر بچه وقتی میخواد بند کفششو ببنده از زبان والدینش میفهمه و اون جمله اینه که هر وقت تونستی بند کفشتو ببندی یعنی مرد شدی بزرگ شدی در حالی که بهتره بهش بگیم پسرم هروقت کفشتو به فقیری که کفش نداره بدی یا یک پای برهنه رو کفش دار کردی آن زمان است که مرد شدی و بزرگ شدی بیایید اینگونه آموزش نیکی کردن به دیگران را از سنین کودکی به فرزندان خود یاد بدهیم برای من که جالب بود برای شما رو نمیدونم
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست.
خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید:
بستنی شکلاتی چند است؟
خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت :35 سنت
پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید.
خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک دادو رفت،
پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت..
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه درروی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد.
شکسپیر زیبا میگوید:
بعضی بزرگ زاده می شوند،
برخی بزرگی را بدست می آورند،و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند...
زندگی مثل مارو پله میمونه و تو یا نقش مهره ی اون رو بازی میکنی یا نقش تاس رو اگر نقش مهره رو بازی کنی هر کسی هر حرفی زد بهت قبول میکنی حالا میخواد به صلاحت باشه یا به ضررت باشه روش فکر نمیکنی و پیش میری اگر حرف اون شخصی که راهنماییت کرده درست باشه که به نردبان مارو پله رسیدی میری سمت بالا ولی نه اگر شخصی که راهنماییت کرده حرفش درست نبود مارهای زندگی نیشت می زنندو میای پایین تر به نظر من بهتره ادم توی مارو پله زندگی تاس باشه تا مهره مهره هر عددی که تاس بیاره طبق همون میره جلو و کاری نداره که ضربه میخوره یا موفق میشه وفقط اطاعت میکنه پس سعی کن تو زندگیت همیشه تاس باشی تا خودت بتونی برای زندگیت انتخاب کنی نه دیگران الان خیلیا هستن به این مشکل بر میخورند فقط و فقط به حرف دیگران گوش میدهند و اصلا فک نمیکنن که ایا انجام این کار به مصلحتشون هست یا نه ولی وقتی خودت تو زندگیت تصمیم بگیری ومشورتم در کنارش داشته باشی حتما موفق خواهی شد
امیدوارم خوشتون امده باشد.
روزی دو پرنده در حال پرواز بودند که ناگهان یکی از پرنده ها درون آتش افتاد پرنده ی دیگر زمانی که دید دوستش در آتش گرفتار شده با دیدن برکه ای سریع به آنجا رفت و نوک خود را از آب پر می کرد و روی آتش میریخت زمانی که حضرت سلیمان پرنده ی کوچک را دیدند گفتند ای پرنده با آبی که توداخل دهانت می آوری و روی آتش می ریزی آتش به این بزرگی خاموش نخواهد شد پرنده جواب دادمن تمام تلاش خود را برای نجات دوستم خواهم کرد تا در آخرت اگر پرسیدن برای دویتت که در آتش افتاد چکار کردی شرمنده نشوم
من از این حکایت واقعا در س های بسیاری گرفتم یادگرفتم که هیچ وقت شخصی در مشکلی می افتد بی تفاوت از کنار اورد نشوم و تمام تلاش خود را برای کمک به او کنم ..
یه گل کاکتوس قشنگ تو خونه ام داشتم،اوایل بهش میرسیدم،قشنگ بود و جون دار،کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره،خیلی قوی بود،صبور بود،اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد،
منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه،
هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم…
تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده،ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهراشو حفظ کرده بود،قوی ترین گل ام و از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم…
مواظب قوی ترین های زندگی امون باشیم ما از بین رفتنشونو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند،همیشه حامی اند،پشتت بهشون گرمه…
اما بهشون رسیدگی نمیکنیم،تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن…
اسیری که دشنام داد ولی پادشاه دعا شنید
پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا می کند. شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست می گویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات می دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می شود.!.
گلستان_سعدی
جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت
🔹میدونی اعتماد به خدا یعنی چی؟
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ(ع) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ یک ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭی؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ…
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ یک ﺳﺎل…
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ یک ﻭ ﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ وقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ
ﺭﻭﺯی ﻣﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ…
ﻭلی وقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی!!!
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ !!!
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ میفرمایند:
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍی ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ مگر آنکه روزی او بر عهده خداست…
ماهیان از آشوب دریا به خدا شکایت بردند، دریا آرام شد و آنها صید تور صیادان شدند!!
آشوب های زندگی حکمت خداست. ازخدا، دل آرام بخواهیم، نه دریای آرام!
دلتان همیشه آرام….🙏🏻🌸
فردی فقیر که برای نگه داری روغن اندک خود
خیک نداشت،روباهی شکار کرد
و از پوست آن خیک روغن ساخت.
به او گفتند؛پوست روباه حرام است!
او برای نظر خواهی نزد یک مکتب دار رفت
و از او سوال کرد،مکتب دار عصبانی شد و گفت؛
تو نمیدانی که روباه حرام است؟!
مرد گفت؛ ای داد و بیداد،بد شد!
مکتب دار پرسید؛ مگر چه شده؟
گفت؛روغنی که در آن هست را برای
حضرتعالی آورده ام!
مکتب دار گفت؛آن جانور روبه بوده یا روباه؟!
مرد گفت نمیدانم، روبه دیگر چیست؟!
مکتب دار گفت؛ حیوانی است بسیار شبیه روباه،
برو و آن را برایم بیاور! انشا الله که روبه است!
بد به دل راه نده…!
و اینگونه است که چه نشدن هایی،
شدنی میشود…!
داستانی میخواهم بگویم واقعی که از زمان راهنمایی که امام جماعت مدرسه مان برایمان توضیح دادهنوز به یادش دارم و این داستان اینگونه است…
کوهنوردی تصمیم میگیرد که به منطقه ی کوهستانی برود و بزرگترین کوه آنجا را فتح کند کوه نورد وسایل خودش را جمع می کند و به منطقه ی کوهستانی می رود و همون طور که گفتم بزرگترین کوه را پیدا میکند وآن را فتح می کند اما زمانی که در حال پایین آمدن از کوه بود کولاک شدیدی گرفت در همان نگاهی به بالا انداخت دید که طنابش در حال پاره شدن است در همان حالتی که بوددر دلش از خدا کمک خواست که نوری در دلش روشن شدو گفت طناب را رها کن گفت نه من طناب را رها نمی کنم گفت مگر تو از من کمک نمیخواستی گفت چرا گفت پس رها کن گفت رها نمیکنم برای بار سوم صدایی دردلش امد که گفت طناب را رها کن اما او همچنان به یک طناب امید داشت که شاید همچنان طناب را بگیرد کسی او را پیدا خواهد کرد درست است کسی او را پیدا کرد و او هم بر روی قصد خود پافشاری کرد اما پیدا کردن او در حالت مرده در حالتی که فاصله خیلی کمی هم به زمین داشته زمانی که از خدا کمکی میخواهیم واقعا به او ایمان قلبی داشته باشیم چیزی که فقط زبان بگوید و عمل داخل ان نباشد به هیچ دردی نمیخورد
التماس دعا از همه شما خواهران
دخترکی از معلمش پرسید:
موضوع انشا چیست؟
معلم پاسخ داد:
پدر کیست؟
دخترک جواب داد:پدر بابای زیبای من است بابایی که وقتی از سر کار می آید قبل از آنکه وارد منزل شود خستگی های خود را پشت در می گذاردو باروی خندان وارد خانه میشودوبه من لبخند میزند.
پدر کسی است که من از او ایستادگی و مقاومت را در برابربادهای سردو گرم زندگانی یاد گرفتم.
پدر مانند حلقه ی انگشتری است که اگر حلقه نباشد هیچ نگینی حتی زیباترین نگین ها رو دست قرار نمیگیرد(کنارهم نگه داشتن اعضای خانواده)
پدر یعنی اسوه و الگوی من
روز پدر مبارک😍