مادربزرگم گفت :دیگر دخترمان خانم شده! انقدر خوشحال بودم که خدا می داند، تا صبح از ذوق اینکه می خواهم با چادر مدرسه بروم خوابم نمیبرد ، چادرم را تا کردم گذاشتم بالای سرم، هیچ وقت ازخودم جدایش نکردم، از آن سال، مادربزرگم هر سال یک قواره چادر مشکی برایم می خرد و عمه ام برایم برش می زند.من با چادرم بزرگ شدم ، درس خواندم ، کار میکنم و کلا با چادرم زندگی میکنم، در گرمترین و سردترین هوا هم با آن اذیت نشدم چون چادر مثل یک عضوی از وجود من شده است. آدم که از عضوش خسته یا اذیت نمیشود!