داستانی میخواهم بگویم واقعی که از زمان راهنمایی که امام جماعت مدرسه مان برایمان توضیح دادهنوز به یادش دارم و این داستان اینگونه است…
کوهنوردی تصمیم میگیرد که به منطقه ی کوهستانی برود و بزرگترین کوه آنجا را فتح کند کوه نورد وسایل خودش را جمع می کند و به منطقه ی کوهستانی می رود و همون طور که گفتم بزرگترین کوه را پیدا میکند وآن را فتح می کند اما زمانی که در حال پایین آمدن از کوه بود کولاک شدیدی گرفت در همان نگاهی به بالا انداخت دید که طنابش در حال پاره شدن است در همان حالتی که بوددر دلش از خدا کمک خواست که نوری در دلش روشن شدو گفت طناب را رها کن گفت نه من طناب را رها نمی کنم گفت مگر تو از من کمک نمیخواستی گفت چرا گفت پس رها کن گفت رها نمیکنم برای بار سوم صدایی دردلش امد که گفت طناب را رها کن اما او همچنان به یک طناب امید داشت که شاید همچنان طناب را بگیرد کسی او را پیدا خواهد کرد درست است کسی او را پیدا کرد و او هم بر روی قصد خود پافشاری کرد اما پیدا کردن او در حالت مرده در حالتی که فاصله خیلی کمی هم به زمین داشته زمانی که از خدا کمکی میخواهیم واقعا به او ایمان قلبی داشته باشیم چیزی که فقط زبان بگوید و عمل داخل ان نباشد به هیچ دردی نمیخورد
التماس دعا از همه شما خواهران