من یک نابینا هستم
یعنی جهانی پر ا ز تاریکی در مقابل ، کنار و پشت سر
من چیزی را نمی بینم
روشنایی روز را نمی بینم
جلوه ی مهتاب را نمی بینم
غم پدر را نمی بینم و اشکهای مادر را
خیلی چیزهای زیبا و خیلی چیزهای زشت رانمی بینم
اما …
اما حس می کنم …
حس می کنم لطافت باران را …
حس می کنم نازکی گل لطیفی را …
حس می کنم رطوبت اشک را بر گونه های مادر
حس می کنم دستهای پینه بسته ی پدر را
و حس می کنم خیلی چیزهای قشنگ و خیلی چیزهای زشت را
و…
و می شنوم با تمام وجود
با تمام وجود می شنوم خنده ی خواهر کوچکترم را
با تمام وجود می شنوم صدای هق هق مادر را در نیمه های شب
با تمام وجود می شنوم صدای بازی کودکان را در کوچه یمان
با تمام وجود می شنوم صدای گرم گوینده ی اخبار را که روزی بارانی در پیش روست
و با تمام وجود می شنوم صدای خیلی چیزهای قشنگ و خیلی چیزهای زشت را
و…
ولمس می کنم …
وبا سر انگشتانم لمس می کنم …
لمس می کنم در ِ چوبی اتاقم را
لمس می کنم نوشته های حک شده در کتابم را
لمس می کنم زیبایی صورت خواهرم را
و با سر انگشتانم لمس می کنم تمام چیزهای قشنگ و تمام چیزهای زشت را
و تو چه می دانی که چه تفاوت فاحشی است بین دیدن و حس کردن
و توچه می دانی چه تفاوتی پر مفهومی است بین دیدن و شنیدن از عمق وجود
و تو چه می دانی چه تفاوت شگفتی است بین دیدن و لمس کردن
و در این میان ، تو تنها به زیبایی رنگهایی که می بینی ، شاد و خوشحالی و من به خاطر قدرت
حس کردن ، لمس کردن ، شنیدن و… شکرگزارم .
خانه ی سپید
روشندلان روزتان مبارك