آنچه از من خواستی با کاروان آورده ام یک گلستان گل به رسم ارمغان آورده ام
از درو دیوار عالم فتنه میبارید و من بی پناهان را به این دارالامان آورده ام
اندرین ره از جرس هم بانگ یاری برنخاست کاروان را تا بدین جا بافغان آورده م
تا نگویی زین سفر بادست خالی آمدم یک جهان درد و غم وسوز آورده ام
قصه ویرانه شام ار نپرسی خوش تر است چون از آن گلزار، پیغام خزان آورده ام
دیده بودم تشنگی از دل قرارت برده بود از برایت دامنی اشکی روان آورده ام
تا به دشت نینوا بهرت عزاداری کنم یک نیستان ناله وآه و فغان آورده ام
تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تو در کف خود از برایت نقد جان آورده ام
تا دل مهر آفرینت را نرنجانم زدرد گوشه ای از درد دل را بر زبان آورده ام
محمد علی مجاهدی
پروانه