#قسمت_اول
#ترمز_بریده
خیلی خیلی جالبه پیشنهاد میکنم بخونی
داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: سر هفت شیعه، بهشت را واجب می کند
اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه …
عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من، وهابی هستند .
من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم … و مهمترین این تفکرات …"بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود” ..
من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم … و این تنفر در من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان برم .. .
می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم … ” کسی که سر هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه ” ..
تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16 سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و ..
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید … و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم ..
سفری برای نابودی دشمنان خدا
#قسمت دوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا:ایران یا عربستان؟ مساله این بود
.
در حال آماده سازی مقدمات بودیم … با مدارس عربستان ارتباط برقرار کردیم … و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت ..
.
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه بیان … اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم: من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم. مبارزه برای خدا راحت نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم .. .
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم … تنها، توی فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی کنار من نشست و سر صحبت باز شد ..
.
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره جدی گفت: خوب تو که این همه راه می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از نزدیک باهاشون آشنا بشی … اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی و ….
.
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می شد … این مسیر خیلی سخت تر بود … اما هر چی بیشتر فکر می کردم، بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره … من تمام این مسیر سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم اصلا نمی ترسیدم ..
هواپیما که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم … “من باید به ایران میومدم ” … اما چطور؟
#قسمت سوم داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: قلمرو دشمن
بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟ ..
.
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم … و همزمان روی ایران، حوزه های علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم … تا اینکه بالاخره یه ایده به ذهنم رسید … .
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران … از طرف کشورم به حوزه های علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم رو قبول کرد ..
.
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم … وسایلم رو جمع کردم و برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم … دوری برام سخت بود اما گفتم: خدایا! من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم که … .
.
به کشورم برگشتم … از ترس خانواده، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم … شب ها کنار مسجد می خوابیدم و چون مجبور بودم پولم رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو روزه می گرفتم … .
.
بالاخره روز موعود فرا رسید … وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی نشست، احساس سربازی رو داشتم که یک تنه و با شجاعت تمام به خطوط مقدم دشمن حمله کرده … هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد … حتی برای سخت ترین مرگ ها، خودم رو آماده کرده بودم … .
.
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که … سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود …
#ادامه_دارد…